خنده حلال (2)
روزی دختری بر کورش کبیر وارد شد و به او گفت : من عاشق تو هستم و می خواهم با تو ازدواج کنم
کورش گفت: لیاقت شما برادر من است که از من زیبا تر است و الآن پشت سر شما ایستاده
دختر می دانست اگر پشت سرش را نگاه کند کورش به او خواهد گفت تو اگر عاشق من بودی هرگز پشت سرت را نگاه نمی کردی بنابراین به او گفت :
زیبایی اصلاً برای من مهم نیست من تو را می پسندم
کورش گفت تو دختر با جلال و جبروتی هستی لیاقت تو برادر دیگر من است که بسیار هم پولدار است و الآن پشت سرت ایستاده
دخترک گفت: پول چرک کف دسته … خودتو عشقه ….
کورش دست هایش را به زانوهایش کوبید و گفت عجب گیری کردیم ها …. و رو به دختر کرد و گفت برای چه عاشق من شدی؟
دخترک گفت: در فضای مجازی! جمله ای از تو خواندم که مرا محصور خود ساخت !
کورش گفت: آن جمله چه بود؟
دختر گفت: آن جمله این بود : “من از قبل باخته بودم مچ انداختن بهانه ای برای گرفتن دستان تو بود”
کورش تأملی کرد و گفت: این جمله از من نیست این را حسین پناهی!!! گفته
دخترک در میان تعجب همگان مکثی کرد و با اخم روی از کورش چرخاند و از کاخ خارج شد
کورش کبیر در فضای کاخ صدایش را بلند کرد و گفت: در نداره این خراب شده که هر کی از راه می رسه میاد تو ….