(داستانی واقعی از رابطه من و خدا - عاشقانه اما عارفانه)
نانوایی سنگک محله ما تا ساعت 8 بیشتر پخت نمیکنه
نان مصرفی ما هم معمولاً سنگک است و نان های دیگر را زیاد استفاده نمی کنیم
بعضی وقت ها که از سرکار برمی گردم اگه تا قبل از 8 تونستم خودم رو به نانوایی برسونم که هیچ در غیر این صورت باید به ناچار نان لواش بگیرم
دیشب که از سرکار برگشتم به اهل و عیال گفتم نون میخوایم؟
گفت: آره
ساعت یک ربع به هشت بود
بلافاصله از خونه زدم بیرون و به سمت نانوایی به راه افتادم
در بین راه گفتم: خدایا دو تا نان سنگک داغ تنوری از تو میخوام…!
به نانوایی که رسیدم پخت نمی کرد اما نان تازه داشت البته سرد بود …
به ناچار دوتا گرفتم و برگشتم …
در بین راه یه نگاه به آسمان کردم و (با مزاح) گفتم: خدایا بلد نیستی حاجات بندگانت رو برآورده کنی…!!!
دوتا نان سنگک داغ خواسته بودم …!!!
بعد خودم از زبان خدا جواب خودم را دادم و گفتم:
ای بنده من اگر در این ساعت، رزق تو دوتا نان سنگک داغ می بود حتماً بهت می رسید
اما بدان آنچه به تو رسیده است رزق تو است که در لوح محفوظ ثبت شده است
اگر غیر از این بود باید می رفتی لواش می گرفتی …
من و خدا همین الآن یه هویی
به قلم ایمان منصوری
mansouri1060@