لطایفی حکیمانه (3)
مردی خسیس تمام دارایی اش را فروخت و طلا خرید
او طلاها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد. مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر و رو میکرد تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد. همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت
روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت. او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش میزد رهگذری او را دید و پرسید «چه اتفاقی افتاده است؟» مرد حکایت طلاها را بازگو کرد
رهگذر گفت
«این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست
تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟»
ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است
ای حکایت شاید در مورد ما هم صادق باشد
چیزهای ارزشمندی داریم اما از آن استفاده نمی کنیم
—————————————————————————————————————–
یکی از دوستان هر روز با خانمش مشاجره داشت روزی منزل شان رفتم دیدم کتابخانه ای دارد پر از کتاب های معرفتی و اخلاقی و مسائل مربوط به خانه و خانواده و همسر داری کتاب هایی با عنوان آنچه زنان می خواهند مردان بدانند، راز هایی در باره زنان از بارباری دی انجلیس و کتاب خانواده در اسلام نوشته حاج آقا انصاریان و اینجور چیز ها
بهش گفتم تا بحال این کتاب ها را خوانده ای
گفت: نه وقت نمی کنم
گفتم یکی دو ماه وقت بذار این کتاب هاکه مربوط به مسائل خانه و خانواده و همسر داری است را بخوان مشکلت با خانمت حل میشه
اینکه کتاب خریده ای و تو کتابخانه گذاشته ای که فایده نداره
فرق این همه کتاب با اون روزنامه باطله ها که باهاش شیشه پاک میکنی چیه؟
تازه همون روزنامه باطله ها به یه دردی می خورن اما کتاب های تو چی ؟!!
به قلم : ایمان منصوری
mansouri1060@