لطایفی حکیمانه (7)
مرد جوانی به هر کسی که می رسید، جملات بی سر و ته به هم می بافت و سوالات عجیب و غریب می پرسید .
روزی در مجلسی نزد حکیمی رفت تا او را دست بیندازد.
گفت: «من از شما چهل سوال می کنم، اگر در یک جمله جواب همه را بدهید به شما پانصد دینار می دهم.»
حکیم گفت: «اول پول ها را وسط بگذار، بعد سوال کن.»
مرد جوان هم پول ها را وسط گذاشت و شروع کرد به سؤال کردن
سؤالات عجیب و غریب می پرسید و آسمان ریسمان می بافت
حکیم هم ساکت بود و صبورانه گوش می کرد.
وقتی سوال های مرد تمام شد گفت حالا پاسخ بده
حکیم گفت: «جواب این همه سوال را فقط در یک کلمه می دهم: «نمی دانم!»
و پول ها را گرفت و رفت!
مرد شاکی شد و گفت: نمی دانم که جواب نشد
حکیم گفت: تو خود قضاوت کن جواب چهل تا سؤال جورواجور را چگونه در یک جمله از من خواستی؟
جواب آن همه سؤال در یک جمله همان «نمی دانم» است!
———————————————————————————————————————
نتیجه اخلاقی:
امام علی (ع): مَنْ تَرَكَ قَوْلَ لَا أَدْرِي، أُصِيبَتْ مَقَاتِلُهُ.
هرکس از گفتن «نمی دانم» سر باز زند خود را به هلاکت افکنده است.
نهج البلاغه حکمت 85