لطایفی حکیمانه (7)
پیرمردی در خیابان قدم می زد که جوانی پیشش آمد وگفت سلام استاد منو میشناسید
استاد جواب داد نه
جوان گفت: چطور منو نمیشاسید؟ من دانش آموزتان بوده ام!
استاد گفت: من دانش آموز های زیادی داشته ام همه رو که به خاطر ندارم
جوان گفت: آخه قضیه من فرق میکنه یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه ها گم شده بود و گفتید باید جیب همه دانش آموزان را بگردید و گفتید همه رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که شما ساعت را از جیبم بیرون می آورید و جلوی همه دانش آموزان آبرویم را میبرید!
ولی شما که به من رسیدید ساعت را از جیبم در آوردید و تفتیش جیب دانش آموزان را تا آخر انجام دادی !!!
و هیچکس تو مدرسه نفهمید من ساعت را دزدیده بودم و شما آبروی من را نبردید
استاد گفت: اون واقعه را یادمه ولی واقعاً خودم هم اون موقع نمی دونستم کی ساعت را دزدیده!!!
جوان گفت: یعنی چه؟ مگه میشه؟ شما خودتون ساعت را از جیب من در آوردید!!!
استاد گفت: آره اما وقتی داشتم جیب بچه ها را می گشتم چشم هایم را بسته بودم که نفهمم جیب کی را دارم می گردم و ساعت را از جیب کی در میارم…
——————————————————–
و کسانی که چون بر ناپسندی برسند کریمانه عبور می کنند سوره فرقان آیه 72